رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

رادوين در محرم

باز بوي محرم اومد  بوي لباس مشكي  بوي اسپند و صداي تبل  صداي نوحه ها و زنجيز زني ها و صداي سينه زدن هاي عاشقان امام حسين  نمي تونم از اين حس و حال چه جوري برات بگم  براي ارادتم به آقا امام حسين (ع) و خاندانشه  دلم مي خواد تو رو امام حسيني بار بيار و تو محرم امام براش نوكري كني همون عشقي كه من به آقا دارم تو وجود تو هم شعله بگيره  امسال سومين محرمي كه پسرم پيش رو داره  دو سال گذشته به نيت سلامتيت تنت لباس علي اصغر كردم  ولي ديگه امسال پسرم بزرگه شده و برات ديگه لباس مشكي گرفتم ، شلوار مشكي هم كه داشتي ، جوراب مشكي هم گرفتم كه پسرم ياد بگيره تو دهه محرم بايد مشكي تنش كن...
27 مهر 1394

بازگشت به تهران

سلام همه جون مامان خوب خدا را شكر اين سفر هم به خوبي و خوشي به اتمام رسيد  صبح براي ساعت 6 بيدار شديم و بعد خوردن صبحانه مفصل به راه افتاديم ولي چون بابا رضا سوئيچ دوم رو گم كرده بود كمي معطل شديم همه جاي اتاق و ساك ها رو دوباره گشتيم ولي خوب آخر هم پيداش نكرديم . و از همه مهتر تو كل اين زمان ها تو از خواب بيدار نشدي ، چه موقعي كه جات و عوض كردم و لباس تنت كردم و نه حتي موقعي كه اوردم پايين و گذاشتم رو صندليت. خلاصه با همه زماني كه هدر رفت ديگه براي ساعت يك ربع به 8 به سمت تهران راه افتاديم و از شب قبل هم همين جوري داشت بارون مي باريد و هوا هم زياد تعريف نداشت ولي خوب چاره اي نبود . اما خدا را شكر بعد از نيشابور هوا عا...
26 مهر 1394

روز سوم سفر مشهد - گردش در بازار و زيارت حرم

پنج شنبه صبح من حدود ساعت 7 بيدار شدم ولي حس بلد شدن از جامو نداشتم و ديدم تو و بابا هم حسابي خواب خواب هستيد و ماماني و بابايي هم خوابن  پس بي خيال اين شدم كه كسي رو بيدار كنم ، چون ترحيج دادم همه خوب بخوابن تا خستگي راه از تنشون بره بيرون و خودم هم كنار تو دوباره خوابيدم. حدود ساعت 9 بود كه تو ديگه بيدار شدي و بيدار شدن تو مصادف با بيدار شدن همه است ديگه  با ماماني سريع بساط صبحانه و آماده كرديم و من هم ناهارو حاضر كردم كه تا هر وقت برگشتيم خونه غذامون حاضر باشه و معطل نشيم . براي حدود يك ربع به يازده از خونه زديم بيرون به پيشنهاد بابارضا رفتيم سمت ميدان 17 شهريور ، كه هم دوري بزنيم و هم اگه چيز مناسبي پيدا كرديم كمي...
23 مهر 1394

آغاز روز دوم سفر به مشهد- رفتن به قدمگاه و رسيدن به مشهد

چهار شنبه --- آغاز روز دوم سفر به مشهد ساعت 5 صبح از زائر سراي قمر بني هاشم كه نزديك دامغان بود به سمت مشهد به راه افتاديم  خدا را شكر تو رو وقتي گذاشتم تو ماشين بيدار نشدي و تا نزديكي قدمگاه خواب بودي. براي ساعت حدود 10 اونجا بوديم و اول از همه رفتيم جا انداختيم و بابا بساط صبحانه رو تهيه كرد و دور هم يك صبحانه توپول خورديم  كه اولين اتفاق افتاد  ... كفش من كه دو ماه هم نميشه خرديدم از كف كامل پاره شد و از روي كفش جدا شد ، يعني يك اتفاق نادرهااااااااااااااا بعد هم هنوز صبحانه رو شروع نكرده بوديم كه يك معده دردي اومد سراغ من كه نگووووووووو نميتونستم صاف بشينم ، كه همون جا دراز كشيدم و بابايي هم بهم يك قرص معده د...
22 مهر 1394

سومين سفرگل پسرم به مشهد مقدس

سلام عزيز دلم  بالاخره بعد برنامه ريزي هاي مختلفي انجام داديم موفق شديم و خدا قسمت كرد و به سمت مشهد به راه افتاديم سه شنبه وقتي از اداره داشتم به سمت خونه مي رفتم يهو دلم خيلي گرفت و حس كردم دلم براي مامان و بابام خيلي تنگ شده و يهو ته دلم لرزيد كه نكنه برم سفر برام اتفاقي بيافته و ديگه خدايي نكرده اونا رو نبينم .... اين فكر مثل خوره افتاد تو مخم ، آخر با همه اينكه مي دونستم تو خونه خيلي كار براي انجام دادم ، سر ماشين كج كردم و رفتم سمت خونه مامانم اينا  تند ماشين پارك كردم و تو رو بغل كردم و نفهميدم 4 طبقه رو چه جوري رفتم بالا دو حد يك سلام و احوال پرسي و خدا حافظي روي هم 10 دقيقه هم نشد اونا رو ديدم و اومديم سمت خونه...
21 مهر 1394

پسرم دو سال و دو ماهه شد

اي جون مامان سلام  مامان فدات شه هر روز داري بانمك تر از روز بعد ميشي و با افزايش دامنه كلماتت حسابي با لحن كودكانه ات براي من و بابارضا دلبري مي كني عاشقتم وقتي مي خواي من و صدا كني مي گي ماماننننننننننننن ، مامان جونممممممممم   كه من دستم به هر كاري مشغول باشه بي خيال مي شم مي آيم سراغ تو    گل پسرم عاشقانه دوست دارم  نمي دوني بوسيدن و بويدن تو چه حس خوبي بهم ميده  بعضي وقتا واقعا دلم ميخواد بخورمت ان قدر دوست داشتني هستي   پسرم 26 ماهگيت مبارك     امشب قراره با ماماني فريده و بابايي غلام به سمت مشهد راه بايفتيم اين براي سومين باره كه پسرم داري م...
21 مهر 1394

حس مادري

سلام گل پسر مامان همه جونم  مي خوام از حسم برات بگم  روزهايي كه تو كنارم هستي  روزهايي كه بعضي هاشو گريه كردم و بعضي روزها رو خنديدم و گاها هم ان قدر روزها پشت سر و تند تند گذشتن كه همه حس و حالم مثل يك رودخانه روان مي گذشت. مي دوني قصه اين حسم از كجا شروع شد كه تو خاطرات اين دو سال به عقب برگشتم. و تو درياي حس و حالم گم شدم. ديشب حدود ساعت 11 بود كه چراغ ها رو خاموش كردم تا بخوابيم ، البته هميشه زود تر مي خوابونمت ولي چون  اين چند روز ميري خونه بابام اينا  و مهد كودك به خاطر سم پاشي بسته است كمي دير مي خوابونمت تا اونجا كله صبحي بيدار نشي ، خلاصه تو هم شيطنت گرفته بود و نيم خواستي بخوابي  ...
15 مهر 1394

عيد غدير

سلام گل پسرم من تمام هستي من  آقاي كوچولي سيد من  امروز عيد غدير بود ، عيد سادات و من هميشه از اين جمله كه مي گفتم بچه اي كه مادش سيده فقط 4 شنبه ها يا 5 شنبه ها سيده خوشم نمي يومد و برام قابل فهم نبود  تا اينكه تو جلسه فرهنگي روز 4 شنبه تو اداره از حاج آقاي اداره در اين خصوص سوال پرسيدم كه اولش خنده اش گرفت و گفت نه خانم اين حرفا نيست. چون نسل سادات اصلا از مادر سادات حضرت فاطمه (س) شروع شده و ما همه فرزندانش سيد هستيم ولي چون در زمان هاي قبل به خاطر اينكه خمس به سادات تعلق مي گرفته و همه خودشون رو مي خواستن سيد جلوه بدن به همين خاطر فقط سادات رو به اونايي گفتن كه از پدر سيد شده باشن حتي امام خميني هم اين رو تا...
11 مهر 1394

داستان ترك شيشه شير

سلام  جونم  بعد ترك پستونك يا به عبارتي مم حالا نوبت ترك شيشه شير بود كه من براي اين يكي اصلا عجله نداشتم چون برام مهم اين بود كه تو خوب شير بخوري ولي در كل با استكان و ليوان و شير خوردن با ني رو بهت ياد داده بودم  ولي خوب وقتي با شيشه مي خوري كل حجم شيرتو تموم مي كردي و بدون دردسر مي خوردي و مي رفتي. اما با رفتنت به كلاس نوپا اونجا ديگه همه بچه ها با ني شير مي خورن و ديگه شيشه نمي خورن  من هم برات شيشه تو مي ذاشتم ولي هنوز يك هفته نشده بود كه تو رفتي تو اون كلاس كه ديگه حتي تو خونه هم فقط دوست داشتي با ني بخوري ، طوري كه حتي چند بار تو خونه برات ريختم تو شيشه كمي خوردي و ديگه تمومش نكردي ولي با ني كل پاكت...
6 مهر 1394

كارهاي جديد پسرم

رادوينكم  گل پسر مامان  داري تند تند بزرگ مي شي و روز ها از پس هم ديگه ميره و مامان دوست داره تمام لحظه ها شو با تو باشه  عصر ها تا از مهد ميرسيم خونه كه تندي ميايي به مامان ميگي به به بده كه من برات تخم مرغت و درست مي كنم و تا حاضر شه  مي ري سوار ماشينت مي شي و بعد كه لباس هاتو برات ميارم جديد ياد گرفتي خودت شلوار و جورابتو در مياري و خودت شلوارتو مي پوشي كه مراحل شلوار پوشيدنت واقعا جالبه  بعد هم بعد خوردن تخم مرغ ميري سراغ سطل لگو ها كه مياري وسط هال مي ريزي و به من ميگي بيا بيشين وبا دست اون سمت لگو ها رو نشون ميدي كه من بيان بشينم با هم بازي كنيم  خودت هم جديدا كاملا ياد گرفتي و بلوك ها...
4 مهر 1394